معنی تسلی و آرامش خاطر

لغت نامه دهخدا

تسلی

تسلی. [ت َ س َل ْ لی] (ع اِ) بی غمی و خرسندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) دلخوش و خوش عیش، مجاز است. (آنندراج). آسوده. مطمئن. خشنود. شادکام:
مگر نسیم چمن همره آورد، ورنی
مشام شوق تسلی به جذب بو نشود.
طالب آملی (از آنندراج).
زحسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی که میرود از دست ازو گلاب مگیر.
صائب (از آنندراج).
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد.
اسیر (از آنندراج).
اگر چنانکه تسلی به حرف من نشوی
برم ز دست تو افغان به خسرو آفاق.
طاهر وحید (از آنندراج).
دلم بوصل تسلی نبود زآنکه تمام
گل وصال ترا بوی از جدایی بود.
علی نقی کمره (از آنندراج).
و رجوع به تسلا و تسلی و ترکیبات آن شود.

تسلی. [ت َ س َل ْ لی] (اِخ) تخلص میرزا معصوم استرابادی از شاعران متأخر ایران است. از اوست:
آنچنان کز صفر گردد رتبه ٔ اعداد بیش
پایه ٔ این ناکسان از هیچ بالا رفته است.
(از قاموس اعلام ترکی).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص 170 شود.

تسلی. [ت َ س َل ْ لی] (ع مص) سلوت افتادن و واشدن اندوه و تاریکی و آنچه بدان ماند. (مجمل اللغه) (سلوف اسلوت ؟) افتادن و واشدن انبوه (اندوه ؟) و تاریکی و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). واشدن اندوه. (دهار). خورسند و بی غم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دلخوشی یافتن و خوش عیش شدن. (آنندراج). انکشاف هم ّ. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد): اسلاه ُ عنه فتسلی، بی غم کرد او را، پس بی غم گردید. (منتهی الارب). || به تکلف خود را آرام نمایاندن. (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلا شود.

تسلی. [ت َ س َل ْ لی] (اِخ) ابوالحسن پسر میرزا جعفر از سادات شیراز معروف به دست غیب است و تولیت امامزاده محمد بدست نیاکان او بود. ابتدا در شیراز و سپس به اصفهان نزد حکیم هدایت تحصیل کرد و بعراق سفر کرد و با حکیم صدرالدین الهی به حج رفت. و رجوع به الذریعه ج 9 ص 170 شود.

تسلی. [ت َ س َل ْ لی] (اِخ) تخلص ابراهیم شیرازی شاعر متأخر ایران است، وی به هندوستان سفر کرد. از اوست:
در پریشانی اگر حالم چنین خواهد گذشت
آهم از افلاک و اشکم از زمین خواهد گذشت.
(از قاموس اعلام ترکی).


تسلی بخش

تسلی بخش. [ت َ س َل ْ لی ب َ] (نف مرکب) تسلی دهنده. آرام کننده. آرامش دهنده. مسکن. تسکین بخشنده. و رجوع به تسلی و ترکیبات آن شود.


آرامش

آرامش. [م ِ] (اِمص) اسم مصدر از آرامیدن. سکون. آرمِش:
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام.
فرخی.
|| طمأنینه. (ربنجنی). اَون. سکینه. (ربنجنی) (دستوراللغه):
دلم را بد آرامشی زآن خبر
روانم ز شادی برآمد بسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و بنی اسرائیل را بدان [بتابوت سکینه] آرامش بود. (مجمل التواریخ). || غفوه. خواب اندک و سبک. سبت. || رامش. آسایش. استراحت:
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را.
فردوسی.
بر این کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.
فردوسی.
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود.
فردوسی.
بگسترد آن هر دو در آفتاب
بخواب و به آرامش آمد شتاب.
فردوسی.
زمین سبز و جوئی پر از آب دید
همه جای آرامش و خواب دید.
فردوسی.
ایستادن ملکان را بدر خانه ٔ او
به ز آرامش و آسایش بر تخت بزر.
فرخی.
همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی.
ناصرخسرو.
|| آشتی. سلم:
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار.
فردوسی.
در تهور کسی فلاح ندید
روی آرامش و صلاح ندید.
سنائی.
|| مأمونی. ایمنی. امنیت: و آرامش اطراف... بسیاست منوط است. (کلیله ودمنه). || وقفه. || فراغ.
- آرامش با جفت، رفث. مباضعه.
- آرامش دادن، مستریح کردن. مأمون ساختن. آرام و آرمش دادن.
- آرامش یافتن،مستریح شدن. مطمئن شدن. آرمش یافتن. آرام یافتن. آسایش یافتن. و رجوع به آرام و آرام کردن و آرامی شود.


تسلی کردن

تسلی کردن. [ت َ س َل ْ لی ک َدَ] (مص مرکب) آرامش دادن. آرام کردن:
آنچنان عشق تو، بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا.
صائب (از آنندراج).
اسیر ناز تو گردداثر بس است تغافل
به یک جواب تسلی کند هزار جوابش.
شفیع اثر (ایضاً).
در قفس دل را به نومیدی تسلی کرده ام
بوی گل گر بر مشامم میخورد جان میدهم.
محسنای شیرازی (ایضاً).

فرهنگ عمید

تسلی

خرسندی یافتن، آرام یافتن از اندوه، خرسند و بی‌غم شدن،
بی‌غمی، بی‌اندوهی،
* تسلی دادن: (مصدر متعددی) دلجویی کردن از شخص عزادار و ماتم‌زده و غم‌واندوه او را تخفیف دادن،

واژه پیشنهادی

آرامش

تسلی-راش

معادل ابجد

تسلی و آرامش خاطر

1858

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری